۰

جهان شما را از خود عبور می‌دهد

تاریخ انتشار
پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۴۸
به گزارش عصر تعادل، ادوارد پی. جونز (۱۹۵۰- آمریکا) حالا با «دنیایی آشنا» یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان قرن بیست‌و‌یکم آمریکا و جهان است؛ رمانی که عنوان برترین و بزرگ‌ترین رمان قرن را بر پیشانی خود دارد، و آن‌طور که والتون مویامبا، نویسنده، منتقد و استاد دانشگاه ایندیانا می‌نویسد: «از نظر من، دنیای آشنا، بهترین رمان چاپ‌شده‌‌ آمریکا در قرن ۲۱ است.» و جاناتان یاردلی منتقد و نویسنده‌ واشنگتن‌پست و برنده‌ جایزه‌ پولیتزر نقدنویسی، آن را رمانی «به عظمت موزه لوور» تشبیه می‌کند و با صفت‌های «عالی و فوق‌العاده» برمی‌شمرد که تاکنون در ادبیات داستانی آمریکا منتشر شده؛ جان فریمن، منتقد ایندیپندنت تا آنجا پیش می‌رود که آن را کم از معجزه نمی‌داند و هارپر پرنییال منتقد گاردین از آن به مثابه «تجربه‌ای قدرتمند و فراموش‌ناشدنی» یاد می‌کند.
 
جهان شما را از خود عبور می‌دهد 
 
 
ناتانیل ریچ رمان‌نویس معاصر آمریکایی نیز آن را «چشم‌گیرترین و تحریک‌آمیز‌ترین» رمانی برمی‌شمرد که «شاهکار افشاگری تاریخ‌نگاری آمریکا» است. و دیوید اگرز نویسنده بزرگ آمریکایی که جوایز بسیاری گرفته و برای رمان «زیتون»اش نامزد نهایی پولیتزر نیز بوده، «دنیای آشنا» را بهترین رمان‌ آمریکایی طی بیست سال اخیر معرفی می‌کند و می‌گوید: «در میان آثار معاصر، نمی‌توان رمانی را یافت که از نظر فراگیری، جنبه‌های انسانی، کمال بی‌تکلف نثر، و قدرت درهم‌کوبنده‌‌ پایانی، قابل رقابت با رمان «دنیای آشنا» باشد.».
 
اگرز همچنین جونز را در نقش قدرتی تصویر می‌کند که به‌عنوان یک راوی دانای کل، مطمئن‌ترین فهم و درک را از دنیایی دارد که درباره‌اش می‌نویسد: واشنگتن دی.‌سی؛ جایی‌که در آن بزرگ شده و همچنان در آن زندگی می‌کند؛ جایی‌که برای جونز، کلکسیونی از معتبرترین جوایز ادبی جهان را به ارمغان آورد. «دنیای آشنا» از زمان انتشارش توانست جایزه‌ انجمن منتقدان ادبی آمریکا، ۲۰۰۳، جایزه‌ پولیتزر ۲۰۰۴ و جایزه‌ ایمپک دوبلین ۲۰۰۵ را از آن خود کند، همچنین فینالیست جایزه‌ کتاب ملی آمریکا، در سال ۲۰۰۳ نیز بوده است.
 
از دیگر جوایز و افتخارات جونز، می‌توان به جایزه‌ پن‌همینگوی، پن‌مالامود، جایزه‌ ادبی لانان، بورسیه‌ مک‌آرتور و نامزدی جایزه‌ پن‌فاکنر و کتاب ملی آمریکا نیز اشاره کرد. آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی مجله رامپس است با ادوارد پی. جونز درباره سه دهه نوشتنش که تنها به سه کتاب ختم می‌شود: «گم‌شده در شهر»، «دنیای آشنا» و «همه بچه‌های خاله هاگار». از این سه کتاب، تاکنون، «دنیای آشنا» و «گم‌شده در شهر» (ترجمه فارسی: «یکشنبه بعد از روز مادر») با ترجمه شیرین معتمدی و از سوی نشر «شورآفرین» و «کوله‌پشتی» منتشر شده است. آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی مجله رامپس است با ادوارد پی.جونز، که محمدصادق‌رییسی از انگلیسی ترجمه کرده است.
 
جهان شما را از خود عبور می‌دهد

این‌گونه به نظر می‌رسد که مقدار زیادی از آثار شما پیش از آنکه روی کاغذ اتفاق بیفتند، جایی رخ داده‌اند.

بله. همیشه گفته‌ام، موقعی که داشتم رمان «دنیای آشنا» را می‌نوشتم، ده سال یا بیشتر کار تحقیق را به تاخیر انداختم. زندگی عادی‌ام را داشتم. به بقالی می‌رفتم، سوار مترو می‌شدم، با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کردم. ولی فکر می‌کنم برایم مهم نبود کجا هستم، و این مکان توی ویرجینیا بود که داشت شکل می‌گرفت. برای من مهم بود که همه اینها توی ذهنم شکل می‌یافت اگرچه نفهمیده بودم چه چیزی بود که در حال اتفاق بود.
 
احساس می‌کردم نمی‌توانستم بنشینم و هر جوری شده بنویسم تا اینکه کار تحقیق به تمامی به پایان رسید؛ ولی هنوز واقعا مجاز به نوشتن نبودم. ولی داشتم از کار تحقیق منصرف می‌شدم چون تمام ایده خواندن آن چهل پنجاه کتاب پیرامون بردگی آمریکایی به سر آمده بود، می‌دانی فقط همین، فکر می‌کنم اگر مشغول نوشتن یک کتاب غیرداستانی بودم، یک چیزی، ولی من علاقه داشتم یک‌سری آدم‌های خیالی خلق کنم. به‌زعم من تحقیق نباید به یک فرایند بدل شود. آنچه در طول سال‌های بعد مهم تلقی شده، شناخت پایان کار و نوشتن و به زحمت‌افتادن است. تصور می‌کنم در سال‌های اول، پیش از نوشتن «گمشدن در شهر»، شاید ایده برای یک داستان پیدا کردم و همین، نشستم و شروع کردم به نوشتن. خیلی خوشم نمی‌آید جایی بنشینم و ببینم بعدش چه پیش می‌آید.

در چنین مواقعی تحت فشار نیستی؟

خیر. من می‌دانم کلمات آنجایند و همین به سرم تلنگر می‌زند، پس من با آن می‌روم. ولی اگر بتوانم به شما بگویم که این کلمات امروز به هر دلیلی آنجا نیستند، پس واقعا نگران نیستم. و فکر می‌کنم نمی‌دانم آیا باید این نوع نگرش را داشته باشم ولی گویی این جاده‌ای نیست که بخواهد به پایان برسد اگر نتوانم آن داستان را بنویسم. من می‌دانم مردم قصد دارند از این موضوع به من بپرند، «مونا لیزا» یک نقاشی زیباست، ولی اگر کسی هرگز آن را نقاشی نکرده بود، جهان می‌توانست همچنان ادامه داشته باشد. نه اینکه من داوینچی یا هرچیز دیگری هستم، اما داشتن چنین احساساتی به شما آزادی می‌بخشد.
 
جهان شما را از خود عبور می‌دهد

شما ضرورتا نمی‌خواستید که در مورد اختراع برق بگویید، پس تمایز در چیست؟ هنر به طور متفاوت چه نقشی دارد؟ آیا ضرورتی برای آن وجود دارد؟

فکر می‌کنم وجود دارد. رابطه خاصی وجود دارد که شما بدون حتی واقعا دانستن آن درک می‌کنید که این ارتباط هست. من اهل موسیقی نیستم ولی صدای ویولن و پیانو را می‌شناسم، طبل را می‌شناسم، نه خیلی زیاد، بلکه وقتی شانزده سالم بود، کتاب «از اینجا تا ابدیت» را خواندم و گمان می‌کنم پریویت رابرت [کاراکتر رمان] داشت ساکسیفون می‌نواخت. این آدم خیلی ناراحت است، سوگند می‌خورم در حین خواندن می‌توانستم صدای آن را بشنوم. شما می‌توانستید بگویید که این آدم داشت رنج می‌کشید و تنها راهی که می‌توانست از آن خلاصی یابد، نواختن بود. پیداست که من نمی‌توانستم تا به امروز این نکته را شرح دهم، ولی چیزی در همین مساله وجود داشت، نویسنده‌ای به اسم ادوارد جونز بود که داشت در مورد مردی می‌نوشت که در حال نواختن پیانو بود و به خوبی این کار را انجام می‌داد.
 
من فکر می‌کنم که اگر هنر پدید نمی‌آمد، پس جهان چگونه ادامه می‌داشت؟ یک اتفاق خوب این است که هر روز در هنگام کار، وقت خواندن چندتا روزنامه داشتم. یادم می‌آید مقاله‌ای از وال‌استریت ژورنال در مورد زنی در آپالاچیا بود که در سال ۹۰ نوشته شد. زن تعدادی از مجله را در اختیار داشت و مردم تشویقش کرده بودند تا یک رشته نوشتن جمعی را ترتیب دهد. استاد قادر بود آن را به مجله بدهد و چاپ شود.
 
مقاله همچنین اشاره داشت که زن زندگی افتضاحی با همسرش داشت، زدوخوردهای زیاد و شاید هم خیلی چیزهای دیگر. بعد از اینکه شوهر آخرین جرعه‌اش را سر می‌کشید و می‌خوابید، و بعد از آنکه بچه‌ها به خواب می‌رفتند، تنها چیزی که زن را به ادامه زندگی امیدوار می‌کرد، نوشتن بود. و نتیجه این شد که او آن آدم را از نو حیات بخشید. می‌توانم به یاد بیاورم در دانشکده دختری در آتلانتا بود که من از دوره دبیرستان دوستش داشتم. او ذره‌ای هم به من توجه نداشت. من چندتا نامه از او دریافت کردم که چندان راضی‌کننده نبود و بعد من این نامه‌های بسیار بلند را برایش نوشتم و از امکانات هر دو ما حرف زدم.
 
نامه را توی پاکتی انداختم و به مرکز دانشگاه پست کردم، و شاید باورتان نشود، من خوشحال‌تر شدم؛ اگر این نامه‌ها را نمی‌نوشتم، اگر این کار را نمی‌کردم، نمی‌دانستم چه بر سر من می‌آید. بدتر از آنی می‌شدم که بودم. من احتمالا همان تجربه را می‌داشتم اگر قادر می‌شدم درباره چیزی که زندگی مرا زیبا می‌کرد، نقاشی کنم یا قادر می‌شدم ترانه‌ای بنویسم، یا بانجوی ارزان‌قیمتی بخرم و شروع کنم به نواختن. هنر این است. من غالبا از چیزهای غمگین جهان حرف می‌زنم، از میلون‌ها میلیون مردمی که نمی‌دانند می‌توانند ترانه‌ای بنویسند یا احساس بهتری نسبت به خودشان داشته باشند. آنها می‌توانند داستانی بنویسند تا احساس بهتری داشته باشند.
 
جهان شما را از خود عبور می‌دهد

آیا احساس می‌کنید تحت‌تاثیر شکل‌های دیگر هنری قرار دارید؟ احساس می‌کنید تحت‌تاثیر نوشته‌های دیگر هستید؟

نه واقعا نوشته‌های دیگر. منظورم این است که می‌توانم از مردم لذت ببرم، ولی چیزی نمی‌خوانم و نمی‌گویم، «وای، من شیوه‌ای را دوست دارم که مال خودم باشد، بگذارید ببینم آیا می‌توانم بازنویسی‌اش کنم.» من قطعات زیادی آهنگ دارم که به آنها گوش می‌دهم. دوستی این آهنگ‌ها را به من داد و این یکی از چیزهایی است که در طول این سال‌ها عادت داشتم بشنوم. فکر می‌کنم تا حالا هزارباری به آن گوش کرده‌ام. اسم این ترانه، «این راه خداحافظی نیست» است، اثر جودی کولینز.

اگر بنا بود با دانشجویی رودررو شوید که نزد شما آمده و بگوید: «من چیزی در طول این سال ننوشته‌ام، دارم راجع‌به موضوعی توی سرم کار می‌کنم» واکنش شما به او چه خواهد بود؟

ده سال اریک سیمونوف توی نیویورک کارگزار من بود حالا او بار دیگر به من زنگ زده، ما داریم از سال‌های ۱۹۹۳ تا ۲۰۰۲ باهم حرف می‌زنیم، زمانی که من دست‌نویس کارم را برایش فرستادم. روزگاری بدم می‌آ‌مد که از توی صفحه نمایشگر تلفنم اسم کارگزارم را ببینم. چه می‌خواستم به او بگویم؟ دارم روی آن کار می‌کنم. توی سرم.

ولی تفاوتش در این است که شما کار را تحویل دادید.

بله. ولی اگر من راه مناسبی پیدا نکرده بودم تا به سوی آن مردمی حرکت کنم که در آنجا همه چیزی در پنجاه شصت صفحه اتفاق می‌افتد، پس هنوز توی سرم است. خدا می‌داند چند سال دیگر می‌باید طول می‌کشید. فکر می‌کنم این حقیقت به من کمک کرده که یک کار روزانه داشتم که کرایه خانه و خرج‌های دیگر مرا می‌داد. خصوصا اگر بی‌خانه بودم آنگاه فکرم سر وعده غذای بعدی و پرداخت کرایه بود. ولی من کار داشتم، و یک فروشگاه ویدئو که خیلی دور از من نبود. یک زندگی نسبتا خوبی داشتم. آرامشی داشتم که قادرم می‌کرد از چیزی که در سرم است، کار کنم، ولی اریک به این نکته رسید که به من زنگ بزند و ازم بپرسد. من پول رفتن به نیویورک را نداشتم. یک نفر اخیرا به من گفت «خب، اشتباه بود اگر کارت را رها می‌کردی.»
 
ولی من نمی‌خواستم بروم چون آنها تماس گرفته بودند و می‌خواستند درباره کتاب بدانند. دوباره من کار داشتم. بنابراین اگر دانشجویی پیش من بیاید و بگوید که «من دارم روی موضوعی کار می‌کنم، چیزی توی سرم دارم.» می‌گویم: «خط اول را به من بده. راجع‌ به اولین صفحه به من بگو.» چون من داشتم. اگر اریک از من صفحه اول را می‌خواست، می‌توانستم به او بگویم، بسیار خب حالا یک آدم سیاه‌پوستی هست و او یک مباشر است ولی یک برده است و الان هم غروب است. و بقیه داستان. همانطور که می‌گفتم می‌نوشتم، ولی هیچ یادداشتی برنمی‌داشتم. اگر مورد تشویق قرار می‌گرفتم شاید کمتر از ده سال زمان می‌برد. بخشی از کاهلی در کار از جانب من بود. نمی‌خواهم الان از آن حرف بزنم. چیزی که اتفاق افتاد این بود که یکی از دوستان من کتابش را برای چاپ برده بود.
 
جهان شما را از خود عبور می‌دهد 
 
 
من خیلی دوستش دارم و او دانشجوی من بود. موقعی که داشت کتابش را می‌نوشت گزارش اندکی به من درباره آن داد و ما هر روز کمی تلفنی باهم حرف می‌زدیم. گاهی دو سه ساعتی باهم حرف می‌زدیم. او کارش را تمام کرد و به ناشر سپرد. من نمی‌توانم بگویم که حسودی‌ام می‌شد ولی یک روز دست از کار روزانه‌ام کشیدم، بعد با خودم فکر کردم: «نمی‌دانم آیا کار من خوب است یا نه ولی اگر او توانست این کار را انجام دهد پس شاید کسی بپذیرد که من چه کاری کرده‌ام.»

مقدار زیادی از آنچه از کارهای شما برمی‌آید مربوط به جزئیات است، عمق دانش شخصیت‌های شما. چطور شما در سرتان به اینها نزدیک می‌شوید؟ آیا آنها احساس زنده‌بودن می‌کنند، آیا درون شما نفس می‌کشند و شما می‌توانید به‌نوعی به سمت آنها چرخش داشته باشید و آنچه را که بدان نیاز دارید بدانید به دست بیاورید؟

خیر. شما باید در خودتان جان بکنید، باید توی تخیلتان با خود کلنجار بروید.

مردم غالبا درباره ترحمی که شما نسبت به شخصیت‌ها به ویژه در «دنیای آشنا» دارید حرف می‌زنند.

من فکر می‌کنم این سرشت آن چیزی است که دارید انجام می‌دهید. در رمان شخصیتی به نام هاروی تراویس هست که این عمل فجیع را با این آدم انجام داده است، و کار من به‌عنوان یک قصه‌گو بنا نبود فقط از قربانی و شیری که برای همه ارزشمند است حرف بزنم. کارم این بود که بگویم چطور قربانی‌کننده در آن وضعیت قرار گرفته. ضرورتا این ترحم نیست که تلاش می‌شود تمام داستان از شخصیت بگوید.

می‌توانید نمونه خاصی از فرایند کارتان بیان کنید؟

من یک دوره افسردگی بدی را از سر گذراندم. حول‌وحوش سال‌های ۱۹۹۰ و ۱۹۹۱ با یک درمانگر در ارتباط بودم و مجبور شدم از آرلینگتون، جایی‌که زندگی می‌کردم، به واشنگتن بروم. داشتم با مترو از واشنگتن به روزلین می‌رفتم. از آنجا با اتوبوس به آپارتمانم رفتم. همانجا ایستادم و احساس افسردگی به من دست داد، فکر می‌کنم به دارو نیاز پیدا کرده بودم. من دلم از مردم شکسته است، بیشتر از دست معشوقه‌ام و همین‌طور فکر می‌کنم آت‌وآشغال‌های شیمیایی که همراه من بودند. همانجا که منتظر اتوبوس ایستاده بودم مردم دوره‌ام کردند، ناگهان توانستم شروع داستان را ببینم، «پروانه‌ای توی خیابان اف» (از کتاب «گمشدن در شهر»).
 
من منتظر بودم که به خانه برسم و هرچه زودتر این داستان را بنویسم. همانجا بود که دو زن به دیدار من آمده بودند چون شوهرهایشان مرده بودند. فکر این داستان خیلی عجیب بود. کاغذ و قلم نداشتم و تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که این صحنه را بارها و بارها توی سرم تکرار کنم تا فراموش نشوند قطعات کوچک گفت‌وگو به‌طوری‌که وقتی رسیدم خانه، شروع به کار کردم. موقعی که دارید روی این چیزها توی سرتان کار می‌کنید و به این نکته در داستان رسیدید، با آن جمله‌ای که در ذهن سپردید، یک افسوس برجای می‌ماند. حالا شما مجبور نیستید دیگر آن را در خاطر داشته باشید. بلکه بعد از آن همیشه با شما می‌ماند.
 
 
 جهان شما را از خود عبور می‌دهد
 
ارائه حقیقتی که شما برای چاپ در جست‌وجوی آن بودید، تاکید می‌کند که شما فکر می‌کنید ارزشی در شکل‌گیری اثر وجود دارد. اغلب آنچه شما دارید از آن سخن می‌گویید فرایند سوختگیری قلم است، ولی پیداست پایانی برای شما وجود ندارد.

احتمالا این کار را بیشتر توی ذهنم می‌کردم، اگر می‌دانستم که هیچ‌کس نبود که چاپش کند، درست به این دلیل که آرامبخش است. اگر شما بتوانید این نکته را خلق کنید که این زنی که شوهرش را از دست داده، شوهری که در آخرین ماه‌های زندگی زنی را دیدار می‌کند که تا آخرین لحظه مرگ از او پرستاری می‌کرده، آنها می‌خواهند چه بگویند؟ هوا چطور است؟ چه جور خیابانی است؟ یکی از شلوغ‌ترین خیابان‌ها در واشنگتن است. یک اتفاق غیرمعمول است.
 
به اندازه یک پروانه در خیابان شهر غیرعادی است. فقط کل ایده هستی قادر به نفس زندگی در بین این دو آدم است، درست در آن لحظه چیزی در شما شکل می‌یابد. یک چیز اضافی هم هست اگر کسی بخواهد چاپش کند. من خیلی خوش‌شانس بوده‌ام. سه کتاب چاپ‌شده داشتم. بیشتر آدم‌هایی که تاکنون زندگی کرده‌اند هرگز کتابی چاپ نکرده‌اند.

آیا برای اثر خود جایگاه ویژه‌ای در جامعه ادبی معاصر در نظر می‌گیرید؟

نه، من نمی‌دانم آن بیرون چه اتفاقی دارد می‌افتد پس نمی‌دانم جایگاه من کجاست. این مساله واقعا ارتباطی به من ندارد. اصلا.

آیا با نویسندگان پیش از خود رابطه بینامتنی دارید؟

خیر. من اینجا کنار خودم هستم. نمی‌دانم در کجای خط هستم و واقعا نگران نیستم.

اگر بنا باشد گفت‌وگویی با خودتان بکنید، چه سوالی از خودتان می‌پرسیدید؟ چیزی هست که اغلب از زیر دستتان در رفته باشد؟

نه. چون من هرگز درباره خودم اینطور فکر نمی‌کنم که مهم باشد گفت‌وگویی صورت بدهم. چیزی نیست که درمورد خودم به آن علاقه‌ای داشته باشم. من زندگی نسبتا ساده‌ای دارم. انگار این من نیستم که هر شب بیرون از این کافه هستم و دارم جهان را از سر می‌گذرانم و این آدم و آن آدم را می‌شناسم. هنگامی که مقداری از وقتم به تماشای فیلم از اینترنت یا چیز دیگری می‌گذرد، بعد... در سرم چه خبر است که چیزی نیست که شما واقعا از کلمات بیرون بکشید. یکی‌دو بار مردم در واشنگتن مرا شناختند و من همیشه تعجب کردم. وقتی آنها صدایم می‌زنند: «آقای جونز» تعجب می‌کنم آیا مرا با کس دیگری اشتباه نگرفته‌اند.

آیا به برنامه بعدی خود فکر می‌کنید؟

نه. در حال حاضر هیچ ایده‌ای ندارم و اگر اتفاقی پیش نیاید، پس پیش نمی‌آید. ولی مساله این نیست که بنشینید و نگران باشید. درست مثل «دنیای آشنا» که ناگهان آمد. برای من اینگونه است.

این نکته نیازمند گزارش مفصلی از صداقت و اعتمادبه‌نفس در فرایندهای خاص خودتان است.

بله. منظور من این است که اگر بخواهد اتفاق بیفتد، اتفاق می‌افتد. و اگر قرار است که اتفاقی نیفتد، پس کاری نمی‌شود کرد و شما باید به زندگی خود ادامه بدهید.
کد مطلب : ۱۰۲۳۰۴
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

کلام امیر
لَا غِنَى كَالْعَقْلِ، وَ لَا فَقْرَ كَالْجَهْلِ، وَ لَا مِيرَاثَ كَالْأَدَبِ، وَ لَا ظَهِيرَ كَالْمُشَاوَرَةِ.

امام(عليه السلام) فرمود: هيچ ثروتى چون عقل، و هيچ فقرى چون نادانى نيست. هيچ ارثى چون ادب، و هيچ پشتيبانى چون مشورت نيست.