کار ارزان و دردهای گران؛ کسی به فکر کودکان باربر نیست
تاریخ انتشار
چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۵۶
صبح برای محمود 10 ساله ، نه با صدای زنگ مدرسه و چرت زدنهای پشت نیمکت که با صدای باز شدن زنجیر قفل کردم چرخ دستی از حفاظهای آهنیِ اطراف تیمچه ملاعلی در قلب بازار بزرگ تهران آغاز میشود.
از سه سال پیش که پدر کشاورز او از روی بیکاری همراه او و برادرش از کوهدشت (لرستان) راهی تهران شدند، هر روز صبح ، همین صحنهها برای محمود تکرار شده. اما خودش میگوید؛ هیچ روزی مثل روز قبل نیس. مثل روزهایی که بازار خلوت است و کمتر باری جابهجا میشود. یا روزهایی که فقط به خاطر نداشتن کاور مخصوص تردد باربرها در بازار، ماموران شهرداری چرخش را گرفتهاند و دنبال یک چرخ دسته دوم میچرخد. روزی 10 تا 12 ساعت کار تنها برای 40 تا 50 هزار تومان. میگفت؛« با این پول، چطور 40 هزار تومن پول کاور بدم ؟ هر بار که چرخم رو میگیرن باید 70- 80 هزار تومن جور کنم تا یه چرخ تازه بخرم. تازه این چرخها ارزونه، وای به حال اون چرخهای بزرگتر .»
رویای محمود، بازیگر شدن است. اما پای نقش که وسط میآید، میخواهد خودش را بازی کند. با همان چرخ دستی و با همان صبحهای تکراری. با همشهریهای باربرش، که پخش شدهاند داخل بازار و ظهرها هر گوشه بازار که باشند، تنها چند دقیقهای برای ناهار گرد هم جمع میشوند. با برادر بزرگش امیرحسین که مثل کوه پشت سر محمود میایستد تا مبادا به قول خودش کسی اذیتش کند. با شبهایی که وقتی به خانه کوچکشان در حوالی دروازه غار میرسد، نای ایستادن ندارد و از زور خستگی سر سفره شام خوابش میبرد. محمود بیشتر از آنکه حرف بزند، خیره به چشمهایت نگاه میکند. تیز و برّنده و گاه پرسشگر. تکیه کلامش این است :« خب چی کار کنیم ! . کار نکنیم چه کنیم.؟! »
داستان محمود با کمی فراز و نشیب بیشتر این بار برای عبدالله 16 ساله تکرار میشود. همان صبح ها ، همان شبها اما با زخمی به جا مانده از مهاجرت . راه طولانی که عبدالله دوبار آن را طی کرده . از هرات تا زابل. از زابل تا تهران و رفت و برگشتی که با رد مرز شدنش یک بار دیگر تکرار شد.«15 نفر، سوار یه پژو 405 . من با دونفر دیگه تو صندوق عقب بودم، 6ساعت تمام.» هنوز فشارهای چندین ساعت جابهجایی که آخرینش مربوط به 7 ماه پیش است را روی بدنش حس میکند. اما دردهای سنگینتری هم هست. دردهایی که هر روز تکرار میشوند. گاهی فشار سنگینی بارهایی که جابه جا میکند آنقدر زیاد است که از زور دردهای مفصلی شبها خوابش نمیبرد. با این همه عبدالله اصرار دارد که تا زمانی که کودک است توان زیادی برای کار کردن دارد. « الان که بچه ایم. زور داریم. کار میکنیم. بعدش مهم نیست.» او همراه برادر و پسرخالهاش و 8 نفر دیگر در یک انبار حوالی ناصرخسرو زندگی میکند . زندگی که نه، بیشتر شبیه خوابگاه است. هیچ کدام از آدمهای این انبار روزها بیکار نیستند. یکی کارگر ساختمان است، دیگری نگهبان، آن یکی پاکبان و . عبدالله، که باربر است.
اینجا "باربری" شغل کودکان است!
سرخط این روایت از شلوغی برزخی یک شهر پرسروصدا که این روزها به شدت خاکستری است، آغاز میشود. از جستجویی میان همین شلوغیها تا رسیدن به ضعیفترین صداها . از جنس همان صداهایی که روزی فریاد میشوند در گوش جنگ افروزان و سیاست مداران استثمارگر ، در گوش ملل متحد و در گوش همه ما. برای شنیدن این صداها کافیست مثل یک جستجوگر راهی خیابانها شوید و لمس کنید صداهایی را که تا پیش از این، فقط از آنها شنیدهاید. همین جستجوکردنها، نگاهتان را از سرچهارراهها و کیسههای پر از زباله روی دوش بچه ها پرت میکند به دالان های تودرتوی بازار تهران.به بازار پارچه فروشها، سرای شیخ هادی، نوروزخان، به چهارسوق. در بازار بزرگ تهران، تعدادشان آنقدر زیاد است که لازم نیست دنبالشان بچرخید.
نزدیکتر که میشوید، این بار به جای فال و دستمال کاغذی و گل های رنگی در دستان کوچک بچهها، رد دستگیرههای آهنی چرخ دستی را میبینید. اگر میخواهید خیلی دقیقتر ببینید، به بچه ها بگویید که کف بین هستید و میخواهید فالشان را بگیرید. کف دستها زبر و زمخت شده ، جوری که دیگر هیچی نرمی روی پوست حس نمیشود، اما هنوز خط و خطوط روی دست نشان میدهد اینها دستهای یه کودک 12- 13 ساله است. نام این «خط عمر» است. در بازار تهران میتوانید ردّ خط عمر خیلی از بچه ها را بزنید. از "وکیل" کودک 12 ساله افغان که میگفت؛ ازم نپرس چقدر درس خوندم ، چون وقتی دست چپ و راستم رو شناختم از افغانستان مستقیم اومدم بازار تهران تا رضای 9 ساله که چون خیلی کوچک است، اغلب بزرگترها کار را از او میگیرند.
در بازار تهران باید مثل یک دوربین مخفی ساده، پابهپای کودکان باربر بازار تهران رفت و قصه نوشت. از دلخوشیهای کوچک (که برای بچههای مهاجر خیلی بزرگ است) مثل بازگشت به خانه و آغوش مادر و پدر تا دردهایی که روح را مچاله میکند، مثل روایت نعمت کودک 14 ساله اهل افغانستان که میگفت؛ یک بار در نتیجه حمل بار 50 کیلویی در یک شیب تند، سه روز نتوانست از جایش تکان بخورد. جایی حوالی بازار پارچه فروشها ایستاده و تکیه زده به چرخ دستی، منتظر بار است. گله میکند که این روزها که اوضاع خرید و فروش بازار خوب نیست، کار آنها هم کساد است. « کلا روزی 30-40 تومن درمیارم. از 7 صبحم اینجام اما الان چند وقته اوضاع خوب نیست. من کارای دیگه هم کردم. تو تولیدی کار کردم، مکانیکی رفتم ولی الان یه ساله تو بازارم، غیر از وقتایی که چرخمو میگیرن، تا به حال انقدر بیکار نشده بودم.»
چرخ دستیهایی که هم نعمت است و هم مصیبت!
حکایت این چرخ دستیها حکایت غریبی است. همه ابزار این بچهها برای کار و حتی تفریح، همین تکههای آهن جوش خورده بهم است. وقتی قرار باشد باری جابهجا شود، همین چرخ دستیها که اندازههای مختلف دارند و به نسبت اندازهشان قیمتهای مختلف، میشوند منبع درآمد و تمام سهم یک خانواده از تقسیم عدالت اجتماعی! . اما وقتی باری برای جابهجایی نباشد همین چرخ دستیها میشود "روروئک" بچهها که سوارش میشوند و لابهلای آدمها تاب میخورند . با این حال سرگذشت این چرخ دستیها، چنان که نعمت و سایر کودکان باربر میگویند به این دو حکایت ختم نمیشود.گرفتن چرخ دستیها از دست بچهها هم روایتی است که اغلب کودکان باربر بازار تهران مثل یک کابوس از آن یاد میکنند. واقعیت این است که کودکانی که این چرخ دستیها را حمل میکنند گرچه در نظر شهروندان یکی هستند، اما از نظر ماموران شهرداری تفاوتهایی باهم دارند. همین تفاوتها کودکان باربر بازار تهران را به دو گروه تقسیم میکند. آنهایی که کاورهای اجارهای شهرداری را به تن میکنند و بابتش مبلغی حدود 30 تا 40 هزار تومان(رقم ها تقریبی است) پرداخت میکنند و کودکانی که درآمدشان به اجاره کاور نمیرسد. گروه اول در معرض خطر ضبط شدن چرخهایشان توسط ماموران شهرداری قرار ندارند و گروه دوم شاید بیش از ۷ تا ۸ بار در سال چرخ دستیهایشان توسط ماموران شهرداری ضبط شود. نعمت میگوید: هربار گرفتن این چرخها برای ما ، یعنی روز از نو روزی از نو.
هزینه تهیه چرخ دستیها(با توجه به اندازههای مختلف ) رقمی بین 60 تا 130 هزار تومان است . هزینههایی که چندین باره پرداخت میشوند تا چرخ یک زندگی پرجمعیت به سختی بچرخد.
از سه سال پیش که پدر کشاورز او از روی بیکاری همراه او و برادرش از کوهدشت (لرستان) راهی تهران شدند، هر روز صبح ، همین صحنهها برای محمود تکرار شده. اما خودش میگوید؛ هیچ روزی مثل روز قبل نیس. مثل روزهایی که بازار خلوت است و کمتر باری جابهجا میشود. یا روزهایی که فقط به خاطر نداشتن کاور مخصوص تردد باربرها در بازار، ماموران شهرداری چرخش را گرفتهاند و دنبال یک چرخ دسته دوم میچرخد. روزی 10 تا 12 ساعت کار تنها برای 40 تا 50 هزار تومان. میگفت؛« با این پول، چطور 40 هزار تومن پول کاور بدم ؟ هر بار که چرخم رو میگیرن باید 70- 80 هزار تومن جور کنم تا یه چرخ تازه بخرم. تازه این چرخها ارزونه، وای به حال اون چرخهای بزرگتر .»
رویای محمود، بازیگر شدن است. اما پای نقش که وسط میآید، میخواهد خودش را بازی کند. با همان چرخ دستی و با همان صبحهای تکراری. با همشهریهای باربرش، که پخش شدهاند داخل بازار و ظهرها هر گوشه بازار که باشند، تنها چند دقیقهای برای ناهار گرد هم جمع میشوند. با برادر بزرگش امیرحسین که مثل کوه پشت سر محمود میایستد تا مبادا به قول خودش کسی اذیتش کند. با شبهایی که وقتی به خانه کوچکشان در حوالی دروازه غار میرسد، نای ایستادن ندارد و از زور خستگی سر سفره شام خوابش میبرد. محمود بیشتر از آنکه حرف بزند، خیره به چشمهایت نگاه میکند. تیز و برّنده و گاه پرسشگر. تکیه کلامش این است :« خب چی کار کنیم ! . کار نکنیم چه کنیم.؟! »
داستان محمود با کمی فراز و نشیب بیشتر این بار برای عبدالله 16 ساله تکرار میشود. همان صبح ها ، همان شبها اما با زخمی به جا مانده از مهاجرت . راه طولانی که عبدالله دوبار آن را طی کرده . از هرات تا زابل. از زابل تا تهران و رفت و برگشتی که با رد مرز شدنش یک بار دیگر تکرار شد.«15 نفر، سوار یه پژو 405 . من با دونفر دیگه تو صندوق عقب بودم، 6ساعت تمام.» هنوز فشارهای چندین ساعت جابهجایی که آخرینش مربوط به 7 ماه پیش است را روی بدنش حس میکند. اما دردهای سنگینتری هم هست. دردهایی که هر روز تکرار میشوند. گاهی فشار سنگینی بارهایی که جابه جا میکند آنقدر زیاد است که از زور دردهای مفصلی شبها خوابش نمیبرد. با این همه عبدالله اصرار دارد که تا زمانی که کودک است توان زیادی برای کار کردن دارد. « الان که بچه ایم. زور داریم. کار میکنیم. بعدش مهم نیست.» او همراه برادر و پسرخالهاش و 8 نفر دیگر در یک انبار حوالی ناصرخسرو زندگی میکند . زندگی که نه، بیشتر شبیه خوابگاه است. هیچ کدام از آدمهای این انبار روزها بیکار نیستند. یکی کارگر ساختمان است، دیگری نگهبان، آن یکی پاکبان و . عبدالله، که باربر است.
اینجا "باربری" شغل کودکان است!
سرخط این روایت از شلوغی برزخی یک شهر پرسروصدا که این روزها به شدت خاکستری است، آغاز میشود. از جستجویی میان همین شلوغیها تا رسیدن به ضعیفترین صداها . از جنس همان صداهایی که روزی فریاد میشوند در گوش جنگ افروزان و سیاست مداران استثمارگر ، در گوش ملل متحد و در گوش همه ما. برای شنیدن این صداها کافیست مثل یک جستجوگر راهی خیابانها شوید و لمس کنید صداهایی را که تا پیش از این، فقط از آنها شنیدهاید. همین جستجوکردنها، نگاهتان را از سرچهارراهها و کیسههای پر از زباله روی دوش بچه ها پرت میکند به دالان های تودرتوی بازار تهران.به بازار پارچه فروشها، سرای شیخ هادی، نوروزخان، به چهارسوق. در بازار بزرگ تهران، تعدادشان آنقدر زیاد است که لازم نیست دنبالشان بچرخید.
نزدیکتر که میشوید، این بار به جای فال و دستمال کاغذی و گل های رنگی در دستان کوچک بچهها، رد دستگیرههای آهنی چرخ دستی را میبینید. اگر میخواهید خیلی دقیقتر ببینید، به بچه ها بگویید که کف بین هستید و میخواهید فالشان را بگیرید. کف دستها زبر و زمخت شده ، جوری که دیگر هیچی نرمی روی پوست حس نمیشود، اما هنوز خط و خطوط روی دست نشان میدهد اینها دستهای یه کودک 12- 13 ساله است. نام این «خط عمر» است. در بازار تهران میتوانید ردّ خط عمر خیلی از بچه ها را بزنید. از "وکیل" کودک 12 ساله افغان که میگفت؛ ازم نپرس چقدر درس خوندم ، چون وقتی دست چپ و راستم رو شناختم از افغانستان مستقیم اومدم بازار تهران تا رضای 9 ساله که چون خیلی کوچک است، اغلب بزرگترها کار را از او میگیرند.
در بازار تهران باید مثل یک دوربین مخفی ساده، پابهپای کودکان باربر بازار تهران رفت و قصه نوشت. از دلخوشیهای کوچک (که برای بچههای مهاجر خیلی بزرگ است) مثل بازگشت به خانه و آغوش مادر و پدر تا دردهایی که روح را مچاله میکند، مثل روایت نعمت کودک 14 ساله اهل افغانستان که میگفت؛ یک بار در نتیجه حمل بار 50 کیلویی در یک شیب تند، سه روز نتوانست از جایش تکان بخورد. جایی حوالی بازار پارچه فروشها ایستاده و تکیه زده به چرخ دستی، منتظر بار است. گله میکند که این روزها که اوضاع خرید و فروش بازار خوب نیست، کار آنها هم کساد است. « کلا روزی 30-40 تومن درمیارم. از 7 صبحم اینجام اما الان چند وقته اوضاع خوب نیست. من کارای دیگه هم کردم. تو تولیدی کار کردم، مکانیکی رفتم ولی الان یه ساله تو بازارم، غیر از وقتایی که چرخمو میگیرن، تا به حال انقدر بیکار نشده بودم.»
چرخ دستیهایی که هم نعمت است و هم مصیبت!
حکایت این چرخ دستیها حکایت غریبی است. همه ابزار این بچهها برای کار و حتی تفریح، همین تکههای آهن جوش خورده بهم است. وقتی قرار باشد باری جابهجا شود، همین چرخ دستیها که اندازههای مختلف دارند و به نسبت اندازهشان قیمتهای مختلف، میشوند منبع درآمد و تمام سهم یک خانواده از تقسیم عدالت اجتماعی! . اما وقتی باری برای جابهجایی نباشد همین چرخ دستیها میشود "روروئک" بچهها که سوارش میشوند و لابهلای آدمها تاب میخورند . با این حال سرگذشت این چرخ دستیها، چنان که نعمت و سایر کودکان باربر میگویند به این دو حکایت ختم نمیشود.گرفتن چرخ دستیها از دست بچهها هم روایتی است که اغلب کودکان باربر بازار تهران مثل یک کابوس از آن یاد میکنند. واقعیت این است که کودکانی که این چرخ دستیها را حمل میکنند گرچه در نظر شهروندان یکی هستند، اما از نظر ماموران شهرداری تفاوتهایی باهم دارند. همین تفاوتها کودکان باربر بازار تهران را به دو گروه تقسیم میکند. آنهایی که کاورهای اجارهای شهرداری را به تن میکنند و بابتش مبلغی حدود 30 تا 40 هزار تومان(رقم ها تقریبی است) پرداخت میکنند و کودکانی که درآمدشان به اجاره کاور نمیرسد. گروه اول در معرض خطر ضبط شدن چرخهایشان توسط ماموران شهرداری قرار ندارند و گروه دوم شاید بیش از ۷ تا ۸ بار در سال چرخ دستیهایشان توسط ماموران شهرداری ضبط شود. نعمت میگوید: هربار گرفتن این چرخها برای ما ، یعنی روز از نو روزی از نو.
هزینه تهیه چرخ دستیها(با توجه به اندازههای مختلف ) رقمی بین 60 تا 130 هزار تومان است . هزینههایی که چندین باره پرداخت میشوند تا چرخ یک زندگی پرجمعیت به سختی بچرخد.