۰
جوانان ، خودشان به زندگی مجردی چطور نگاه می کنند؟

جوان ، نداشته هایش، یک هدفون و یک خانه خالی

چرا جوانان ایرانی به زندگی تنهایی و محفلی علاقمندتر شده اند
تاریخ انتشار
پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۰۶
جوان ، نداشته هایش، یک هدفون و یک خانه خالی

عصرتعادل- لیلا مهداد
- بهار است و هوایش آدمی را دوباره عاشق می‌کند. امروز یکی از صبح‌های زیبای اردیبهشت ماه است و من با عجله آماده می‌شوم تا سروقت به کلاسم برسم. اما در حین برداشتن جزوها  سوال سردبیرم، گوشه ذهنم مدام خود را به این‌سو ، آن‌سو می‌زند!از خانه بیرون می‌زنم و با دیدن کودکان و نوجوانانی که با لبخندی شیرین و عمیق راه مدرسه را در پیش گرفته‌اند، جان دوباره می‌گیرم . سوال را برای خودم تکرار می‌کنم؛ علت گرایش جوانان به زندگی خصوصی و زیرزمینی و مجردی چیست؟برای رسیدن به پاسخ، دلایل زیادی را برای خودم ردیف می‌کنم اما ذهنم، زیرکانه پاسخ‌هایی را آماده می‌کند و باز من مغلوب میدان می شوم. کش‌وقوس  هیجان‌انگیزی است. همان‌طور که از پنجره تاکسی مردم را نگاه می‌کنم راه‌حلی به ذهنم می‌رسد؛ از خود دختران و پسران جوان این سوال را می‌پرسم تا بی‌هیچ پیش‌داوری‌ای به پاسخ سوالم برسم.
از تاکسی پیاده و با اشتیاق و کنجکاوی خاصی به عابران خیره می‌شوم. استرس دارم و نمی‌دانم کدام‌یک از این عابران که با شتاب در رفت‌وآمد هستند، می‌توانند یا مایل‌اند وقتشان را برای کمک به من و یافتن جواب سوالم صرف کنند. در همین‌گیرودار پسری با قد متوسط و خوش سیما که عجله زیادی دارد نظر مرا به خود  جلب می کند. با احتیاط به او نزدیک می شوم و بعد از مقدمه‌چینی از او می پرسم آیا دوست دارد به تنهایی زندگی کند؟ مجتبی که 23 سال دارد با تعجب اما با صراحت و بی‌هیچ مکثی می‌گوید (بله). بعد بی‌وقفه ادامه می‌دهد با پدرم 44سال اختلاف سنی دارم؛ ما از دو نسل متفاوت هستیم – مجتبی وقتی این جمله را می‌گفت، لبخند سردی بر لبانش نقش بست، لبخندی که خود به تنهایی حکایت طول و درازی را نقل می‌کرد- تنها کلامی که من از پدرم می‌شنوم یکسری امرونهی است و بس. هیچ‌وقت نشده برای امرونهی‌هایش دلیل بیاورد یا به سوالاتم پاسخ بدهد یا راهکاری برای مشکلاتم پیشنهاد کند. مجتبی که گویی سنگ‌صبوری یافته، می‌گوید: بیشتر پدران و مادران خواهان تسلط بر فرزندانشان هستند و سعی می‌کنند با تفتیش گاه علنی و گاه غیرعلنی، تمام مسائل فرزندانشان را کنترل کنند و دلیل موجهه‌شان را نگرانی عنوان می‌کنند! اما من معتقدم اگر والدین به جوانانشان آزادی‌های موجهه بدهند و پای حرف‌هایشان بنشینند و برای سوالات آنها جواب منطقی داشته باشند دیگر (نگرانی) معنایی ندارد. لحن صحبت او نشان از علاقه‌اش به بحث دارد و خودمحور جریان گپ‌مان را به برخی خصوصیات ایرانیان می‌کشاند و می‌گوید؛ ما ایرانی‌ها تنها یاد گرفته‌ایم در امور هم دخالت کنیم و ضعف‌های دیگران را به رخ‌شان بکشیم ولی زمانی که کسی نیاز به کمک یا مشورت برای رسیدن به راه‌حلی داشته باشد، کسی صاحب‌نظر نیست و مشکل فرد موردنظر تنها به خودش مربوط می‌شود! مجتبی در پاسخ سوال من که چرا با این تفاسیر زندگی با خانواده را انتخاب کرده، می‌گوید: هر فرد به تنهایی برای خودش یک جریان و فکر و ایده است و من سعی دارم تنها فکر و ایده خودم را در زندگی‌ام پیاده کنم ولی در کنار اینها سعی می‌کنم با کسانی که دوست‌شان دارم- پدرو مادر- به تفاهم برسم و با تعامل روزگار می‌گذرانم ولی نمی‌دانم تا کجا بتوانم ادامه بدهم.
وقتی جمله‌اش تمام می‌شود، دستی به موهایش می‌کشد و لبخند معناداری می‌زند و می‌گوید: زندگی خیلی کوتاه است، کاش همه به این حقیقت برسند. مجتبی از من دور و دورتر می‌شود ولی من بی‌‌هیچ عکس‌العملی تنها به او نگاه می‌کنم که در میان جمعیت گم می‌شود.
...نمی‌دانم چه مدت بود راه می‌رفتم و به این فکر می‌کردم برای زندگی کوتاه خودم چه کرده‌ام و چه باید کنم که با تنه زدن صدف 22ساله به خودم می‌آیم. صدف دختری قدبلند با موهای بور و چشمانی عسلی است که صدای هدفون توی گوشش را به راحتی می‌توان شنید. با عجله عذرخواهی می‌کند و از من فاصله می‌گیرد. چرا همه مردم این شهر عجله دارند؟ شاید چون زندگی کوتاه است! ولی واقعا این‌طور نیست. همه ما عجله داریم چون فکر می‌کنیم دیگران از ما جلوتر هستند یا اینکه به تصورمان در لحظه‌ها، روزها و سال‌های پیش‌رو حتما وضعیت بهتری در انتظارمان است. قدم‌هایم را بلندتر برمی‌دارم تا  خودم  را به صدف برسانم. از او تقاضا می‌کنم با او هم‌قدم شوم و در حین این هم‌قدمی با هم گپی دوستانه بزنیم. با مهربانی می‌پذیرد. برای او هم مثل مجتبی مقدمه‌چینی می‌کنم و می‌پرسم، دوست داری تنهایی زندگی کنی؟ با شیطنت می‌گوید: بله چون کارهایی را که دوست داری می‌توانی انجام بدهی. لبخندی به او می‌زنم و صدف ادامه می‌دهد نه! مثلا می‌توانی مهمانی‌هایت را تا دیروقت ادامه بدهی! اما باید این را هم در نظر داشت که زندگی مجردی دردسرهای خودش را هم دارد. مثلا  تمام کارهای شخصی‌ات را باید خودت انجام بدهی! او که تعجب من را دیده می‌گوید: تمام دغدغه من این است که بتوانم در دانشگاهی در خارج از کشور بورسیه بگیرم. به تازگی مادرم راه و رسم پس‌انداز کردن را یادم می‌دهد؛ کار خیلی سختی است. خیلی از چیزهایی را که دوست داری نمی‌توانی داشته باشی. این را می‌گوید و آهی می‌کشد و دوباره  هدفونش را در گوشش می‌گذارد و همان‌طور که از من فاصله می‌گیرد برایم دست تکان می‌دهد. نگاهی به ساعتم می‌اندازم، نمی‌توانم آنچه را می‌بینم باور کنم. کلاسم! کلاسی که صبح آن همه عجله داشتم سروقت در آن حاضر شوم از دست رفته. ناامید و مایوس به سمت مترو می‌روم و مدام  برای فراموش کردن کلاسم خودم را سرزنش می‌کنم. به دنبال تنبیه‌ای برای خودم هستم تا دیگر از این سهل‌انگاری‌ها نداشته باشم. خودم را به سختی به یکی از صندلی‌های سالن مترو می‌رسانم تا قطار بیاید و من (این آدم سهل‌انگار )را به مقصدش برساند. صدای خانمی مرا به خود می‌آورد. به طرف صدا برمی‌گردم؛ دختری سبزه‌رو با چشمانی که به صراحت می‌توان معصومیت را با آن به شهادت گرفت. جویای حالم می‌شود و گفت‌وگوی ما  اینگونه شروع می‌شود. نگار 20 سال دارد و دانشجو است. لباس ساده‌ای به تن دارد و بیشتر به بچه دبیرستانی‌ها شبیه است. سوال صدف و مجتبی را از نگار می‌پرسم. نگار با شنیدن سوال من چشم‌هایش گرد می‌شود و با اضطراب می‌گوید نه!! من در خانواده‌ای سنتی‌ بزرگ شده‌ و طوری تربیت شده‌ام که اصلا به زندگی مجردی فکر هم نمی‌کنم. من دوست دارم فقط با  ازدواج از خانواده‌ام جدا شوم. من عاشق خانواده‌ام هستم. از من می‌پرسد یعنی کسانی هستند که نخواهند با خانواده‌شان زندگی کنند؟ دلیلشان چیست؟ نگار با این سوالش من را  پرت می‌کند به وضعیت چند ساعت پیش. کلنجار چندساعت پیشی که باعث شد من از کلاسم غافل شوم. سری به معنای جواب مثبت به سوالش تکان می‌دهم و می‌گویم؛ برای رسیدن به دلایل این علاقه است که من از دختران و پسران هم سن و سال تو این سوال را می‌پرسم. نگار با کنجکاوی خاصی دست من را در دستانش می‌گیرد و می‌پرسد؛ دلایل‌شان چه بوده؟! وقتی به دلیل صدف می‌رسم با اکراه می‌گوید: مهمانی!؟ من که از مهمانی‌های زیادمان کلافه هستم. با نگاهی پر از سوال و تعجب می‌پرسم؛ تو که گفتی خانواده‌ای سنتی داری؟ سوالم را تایید می‌کند و می‌گوید: ما مهمانی زیاد می‌رویم و مهمان زیاد داریم. پدرم معتقد است صله‌رحم برکت زندگی‌ است. ناگهان هر دو نگاهی به هم می‌اندازیم و متوجه سوءتفاهم‌مان می‌شویم. قطار می‌رسد و من از نگار جدا می‌شوم. این ساعت از روز واگن‌ها جای خالی برای نشستن دارند. می‌نشینم و کوله‌ام را به آغوش می‌کشم و به آدم‌های شهرم فکر می‌کنم. چقدر دنیای آدم‌های این شهر از هم دور است. چقدر با هم فرق داریم! تهران هم برای خودش دنیایی است!  در افکار خودم فرو رفته‌ام که به ایستگاهی می‌رسم که باید خط عوض کنم. پیاده می‌شوم. حس عجیبی دارم، هیچ‌وقت به آدم‌های شهرم اینگونه نگاه نکرده بودم. هم دوستشان دارم و هم فکر می‌کنم با من غریبه هستند؛ البته همه ما تنها  در کنار هم زندگی می‌کنیم و در این شهر بزرگ برای خود دنیای کوچکی ساخته‌ایم؛ دنیایی اختصاصی. صدایی من را از افکارم بیرون می‌کشد و می‌گذاردم وسط دنیای واقعی. پسری قدبلند که با موهایی به سبک روز آراسته شده‌اند. مقصدش را می‌گوید و از من می‌پرسد باید کدام خط را سوار شود. جوابش را که می‌شنود به مسیرش ادامه می‌دهد. کنجکاوی پی‌بردن به دنیای افکار او من را به سمت او می‌کشد. تلاش می‌کنم با من هم‌صحبت شود و او طفره می‌رود و همین باعث اشتیاق من برای هم‌صحبتی با او می‌شود. دانیال 24 سال دارد و تمام تلاشش را می‌کند تا پس‌اندازی داشته باشد و بتواند مجردی  زندگی کند: زندگی مجردی برای من دور بودن از خیلی چیزهاست؛ دور بودن از مردم. آدم‌ها همیشه 50-50 هستند؛ گاهی می‌شود به آنها اعتماد کرد و گاهی نه! دانیال حتی موقع حرف زدن با اطرافش کاری ندارد و به کسی نگاه نمی‌کند. می‌گوید: من تنها روی علایقم متمرکز هستم و دنیا را به آدم‌ها سپرده‌ام. او معتقد است برعکس آدم‌های دیگر ، رسیدن به اهداف برایش 80-20 است و اگر تلاش کند به آنها می‌رسد. به نظرم دنیای دانیال از همه عجیب‌تر است. دنیایی بی‌آدم‌های اطراف! و این در حالی است که  تنهایی، چیزی است که اکثر ما از آن فراری هستیم.آدمی موجودی اجتماعی‌ است و در اجتماع معنا می‌یابد.
 
 
کد مطلب : ۷۶۲۸۷
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

کلام امیر
لَا غِنَى كَالْعَقْلِ، وَ لَا فَقْرَ كَالْجَهْلِ، وَ لَا مِيرَاثَ كَالْأَدَبِ، وَ لَا ظَهِيرَ كَالْمُشَاوَرَةِ.

امام(عليه السلام) فرمود: هيچ ثروتى چون عقل، و هيچ فقرى چون نادانى نيست. هيچ ارثى چون ادب، و هيچ پشتيبانى چون مشورت نيست.